108240418



013170.jpg
هر وقت يكيمان به حمام ميرفت، بقيه بايد از جلوي در حمام تكان نميخوردند وگرنه ممكن بود يكي از آن كوملهها و دموكراتهاي سبيل درشت سرمان را ببرد و روي سينهمان بگذارد. (۱)
به مناسبت سالگرد آزادي مهاباد (۲) از دست كوملهها و دموكراتها، با يك گروه سي نفره با عنوان گروه ضربت، از اردبيل ماموريت داشتيم تا در مهاباد باشيم.
به فاصله ده قدم از همديگر فاصله ميگرفتيم و توي شهر قدم ميزديم. برف تا زير زانو ميرسيد و راه رفتن در آن وضعيت سخت بود، ولي شش دانگ حواسمان را جمع كرده بوديم تا آمادگي هر مقابلهاي را داشته باشيم. همهاش فكر ميكردم الآن است كه يكي از آنها سلاحش را بكشد و ما را به رگبار ببندد.
يك شب كه پاسبخش بودم، بچهها را سر پستشان بردم. چهار نقطه داشتيم كه بايد در آنجاها نگهباني ميداديم. يكي از پاسدارهاي اردبيلي سيدرحيم حسيني بود. بايد در پشتبام ساختمان سپاه نگهباني ميداد و بعد از دو ساعت او را عوض ميكردم. مدتي پيش كوملهها از راه پشتبام آمده و سر چهار تا از بچهها را بريده و به شهادت رسانده بودند.
وقتي به خود آمدم ديدم وقت نگهباني حسيني تمام شده است و يادم رفته او را عوض كنم. از ناراحتي و خجالت مخفي شدم. پست را تحويل يك پاسبخش ديگر دادم رفتم و سر جاي يكي از بچهها دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم، ولي حسيني آمد پيدايم كرد و گلايه كرد كه چرا يادم رفته او را عوض كنم.
ماموريتمان كه تمام شد به اردبيل برگشتيم. هنوز چند روزي نگذشته بود كه گفتند بايد به جنوب اعزام شويم. ششم اسفند ۱۳۶۰ شب همهمان را در نمازخانه سپاه ناحيه اردبيل جمع كردند. برادر بايرام نوري فرمانده قسمت عمليات بسيج اردبيل صحبت كرد و گفت: <<به خانه برويد و خودتان را براي اعزام فردا صبح آماده كنيد>> .
پدرم وقتي سه سالم بود، فوت شده بود. برادر بزرگ و كوچكم در ژاندارمري و نيروي انتظامي خدمت ميكردند و در خانه فقط من بودم و مادرم. به مادرم چيزي نگفتم و سر جايم دراز كشيدم، ولي خوابم نميبرد و به اين فكر ميكردم كه چهطور مادرم را تنها بگذارم. نصفههاي شب فكر و خيال ذهنم را پر كرد و خواب آرامآرام روي پلكهايم سنگيني كرد.
صبح زود بيسر و صدا بلند شدم و وسايلم را توي ساك ريختم. براي چند لحظه به صورت مادرم نگاه كردم و با چشمهاي به نم نشسته خانه را ترك كردم. از اينكه او را تنها ميگذاشتم ناراحت بودم، ولي بايد ميرفتم.
با دو اتوبوس اعزام نيرو به تبريز رفتيم و به اتفاق ساير نيروها كه از شهرستانهاي ديگر آمده بودند، ساعت ۱۱ شب سوار قطار شديم و به انديمشك رفتيم.
ساعتي بعد ما را به پادگان دوكوهه فرستادند. در آنجا با نوتاش (۳) و نيرومند (۴) هماتاقي شدم. براي ورزش صبحگاهي به يك طرف پادگان ميرفتيم و ميدويديم. آن قسمت پادگان آسفالت داشت و چون گهگاه سينهخيز هم ميرفتيم، كف پوتينهايمان ساييده ميشد و از پايمان درميآمد. چند روز بعد پوتين دادند. برادر فولادي (۵) مسئول آموزش بود. خودش پوتين نگرفت و وقتي ديد پوتين گرفتهايم گفت: <<وقتي داريد چرا دوباره ميگيريد؟>>
با اينكه قبلاً آموزشهاي لازم را ديده بوديم باز در كلاسها شركت ميكرديم. شبها جمع ميشديم دور هم صحبت ميكرديم و برادر افضليفرد (۶) گهگاه بعد از نماز و دعاي توسل برايمان سرود و نوحه ميخواند: <<بر مشامم ميرسد هر لحظه بوي كربلا>> .
چند روز بعد ما را به منطقه شياكو (۷) فرستادند. در پنج كيلومتري عراقيها مستقر شديم. با اينكه برف نبود، ولي هوا بيش از حد سرد بود. براي خلاص شدن از سرما با برادر زند (۸) پشت به پشت هم ميداديم تا گرممان شود. گهگاه هم باران ميباريد و مشكل دوچندان ميشد. منطقه طوري بود كه هواپيماها به آنجا ديد نداشتند؛ چند باري هم آمدند، ولي رد شدند و رفتند.
يك روز كه فرصتي بهدست آوردم، براي مادرم نوشتم: <<من زندهام. نگرانم نباش. التماس دعا>> .
بيست و نه اسفند گفتند تا ساعت يازده شب توي چادرها استراحت كنيم و آماده عمليات شويم. بعد از نماز مغرب و عشا خوابمان نبرد. آدرسهايمان را براي همديگر نوشتيم و قرار گذاشتيم اگر يكيمان شهيد شد به خانوادههايمان رسيدگي كنيم.
آن شب خبري نشد و گفتند ديگر به عمليات نميرويم.
سال نو هم از شدت سرما نكاست. با همديگر روبوسي كرده و سال نو را به همديگر تبريك گفتيم. وقتي خوابم را براي ميرمحمدي تعريف كردم، با خنده گفت: <<من شهيد ميشوم!>>
شب، با لشكر ستارههايشان از راه رسيد. امام جماعتمان يك روحاني بود. هميشه بين نماز چند كلمهاي صحبت ميكرد، ولي اين بار حرفهايش را نگه داشت براي بعد از نماز و گفت: <<زود آماده شويد كه براي عمليات! ميرويم>> .
آوردند آذوقه و مهمات دادند. چهار تا نارنجك گرفتم و دو تا كمپوت سيب و دو تا هم كنسرو لوبيا. براي اينكه بارم را سبك كرده باشم، توي چادر رفتم و هر چهار تا كنسرو و كمپوت را باز كردم و شروع به خوردن كردم.
وقتي ساجدي و نوتاش از راه رسيدند با خنده گفتند: <<چيكار ميكني؟>>
گفتم: <<وقتي معلوم نيست زنده بمانم، چرا كولهپشتيام را سنگين كنم. اگر سبك باشم بهتر ميتوانم بجنگم>> .
چند دقيقه بعد از حركت ما، عراق شروع به زدن موقعيت قبليمان كرده بود. سر ستون بچهها افضليفرد بود. بيسيمچي و سلمان مكاني (۹) پشت سر او بودند و من هم پشت سر آنها. وقتي به يك شنزار رسيديم، دستور توقف دادند. آتش توپخانه دشمن نزديك و نزديكتر ميشد و منورها از سر و كول هم بالا ميرفتند. مجبور شديم سينهخيز برويم. پشت يك تپه بلند رسيديم. با عراقيها بيش از يكصد و پنجاه متر فاصله نداشتيم و ميتوانستيم سايه نگهبانهاي روي خاكريزها را ببينيم. ما بغل گوششان بوديم و عراقيها هنوز بويي نبرده بودند. ساعت حدود دوازده بود. گفتند تا رسيدن دستور حمله ميتوانيم آنجا استراحت كنيم.
يكي از بچهها پشت سرم بود. يك دفعه تيري از يك جايي آمد و به بازوي او خورد. داشت كوليبازي درميآورد كه زود دهانش را گرفتم و گفتم: <<تو را خدا داد نزن>> .
از درد به خود ميپيچيد، ولي چارهاي نبود بايد دندان روي جگر ميگذاشت. نيم ساعت نگذشته بود كه بيسيم بهصدا درآمد و عمليات (۱۰) شروع شد. در يك لحظه همه با فرياد الله اكبر از تپه بالا رفتيم و به سرعت سرازير شديم. قبل از ما قرار شده بود چندتا از بچهها بروند سراغ تيربارچيها و آنها را خفه كنند. عراقيها غافلگير شدند و شروع به عقبنشيني كردند. بچهها لوله تيربارها را چرخاندند سمت عراقيها و شليك كردند. يكي از پاسدارهاي همدان سوار يكي از تانكها شد و آن را به طرف موقعيت عراقيها حركت داد.
در مسيرمان بعضي از عراقيها خودشان را به موشمردگي زده بودند. روي زمين دراز كشيده بودند و با ديدن ما بلند ميشدند و خودشان را تسليم ميكردند. ميخواستم از روي يك چاله بپرم كه يك دفعه پايم رفت روي يكي از عراقيها و زود گفت: <<دخيل خميني!>> اولش ترسيدم، ولي وقتي ديدم پا شد گفت <<دخيل خميني>> ، خندهام گرفت.
بچهها حدود چهار هزار نفر از عراقيها را اسير كرده بودند، ولي درگيري ادامه داشت. كنار هم ميدويديم و دست گذاشته بوديم روي ماشه. گهگاه پايمان توي چالهاي ميرفت كه گلولهها و خمپارهها بهوجود آورده بودند و كلهپا ميشديم. يكي پايش پيچ ميخورد و ديگري موقع افتادن پيشانياش به سنگي ميخورد و بيآنكه اعتراضي بكنند با درد پا و خوني كه از پيشانيشان ميچكيد بلند ميشدند و باز جلو ميرفتند.
وقتي داشتيم به جلو ميرفتيم، يكدفعه متوجه شدم آنكه كنارم ميدويد، ديگر نيست. وقتي به پشت سرم نگاه كردم ديدم كمي عقبتر سايهاي دارد دست و پا ميزند. نديدم تير به كجايش خورده، ولي من به جلو رفتم. در بعضي از جاها بچهها به حالت تنبهتن درگير شده بودند و تعدادي از عراقيها نيز در حال فرار بودند.
عراقيها را تا نزديكي امامزاده عباس به عقب رانديم. هوا ديگر روشن شده بود. هواپيماهاي عراقي آمده بودند بالاي سرمان، ولي چون ديد نداشتند نميتوانستند بمباران كنند. با اينكه هوا آرام بود، ولي گرد و خاكي بين آسمان و زمين معلق بود و ديد هواپيماها را كور ميكرد.
بچهها در دشت عباس پخش و پلا بودند و هنوز داشتيم جلو ميرفتيم. تا چشم كار ميكرد دشت بود و جنازه عراقيها و ادوات رها شده. ساعت ده و سي دقيقه بود كه ديدم از يك مسير سهتا تانك ميآيد.
انتظار داشتم تعداد زيادي از تانكهاي خودي را ببينم ولي آنها فقط سه تا بودند.
يك دفعه ديدم روبهرويم روي تپهاي نزديك امامزاده، چند تا از عراقيها دستهايشان را به نشانه تسليم بالا برده، ايستادهاند. بيشتر از پانصد متر با ما فاصله نداشتند. چند نفر از بچهها نزديكم بودند. مسيرمان را به طرفشان كج كرديم. هنوز چند قدمي به طرف آنها نرفته بوديم كه آنها دراز كشيدند و ما را از سمت چپ به گلوله بستند. همه بچههايي كه كنارم بودند تير خوردند و افتادند. يك تير هم به بازوي چپ من خورد. خودم را روي زمين انداختم. عوض نوتاش از گلويش تير خورده بود و غرق در خون بود. نميتوانست نفس بكشد و از گلويش صداي خرخر شنيده ميشد. كمي آن طرفتر از من، سرهنگ غفاري، فرمانده تيپ ذوالفقار ارتش در يك چاله افتاده بود. وقتي تير خورد، ديدم. تير به كتفش خورد و خونش به هوا پريد. سربازي داشت زخم او را ميبست. سينه خيز رفتم و خودم را توي چاله انداختم. آن سرباز زخم مرا هم بست.
به فاصله چند ثانيه چند تا خمپاره كنارمان زمين خورد. ميخواستيم از آنجا خودمان را عقب بكشيم ولي با شنيدن صداي خمپارهها خودم را زمين ميانداختم. سرباز سر نترسي داشت. دست زيرشانه سرهنگ انداخته بود. وقتي ديد با هر صدايي خودم را زمين ميزنم، گفت: <<نترس! همه خمپارهها را كه براي ما شليك نميكنند!>>
سه تانكي كه آنجا بودند، تپه رو بهرو و جايي را كه از سمت چپ به ما شليك شده بود، زدند. تيراندازي عراقيها قطع شد و منطقه كمي آرام شد. در آن حين عيسيپور(۱۱) خودش را به من رساند. كمكم كرد. سلاحم را از دستم گرفت. گفتم: <<شايد توي راه به دردم بخورد.>>
گفت: <<بهتر است به فكر خودت باشي. از اينجا به بعد ديگر به دردت نميخورد.>>
مرا تا به جايي رساند و گفت: <<به خط برميگردم.>>
خودم را به پشت يك صخره رساندم. وقتي از آنجا نگاه كردم ديدم سرهنگ و سرباز دارند ميآيند. در همان لحظه يك گلوله كاتيوشا كنار صخره خورد. كمي بعد سرهنگ و سرباز به من رسيدند و دوباره شروع به حركت كرديم. داشتيم به منطقه قبل از حمله نزديك ميشديم كه سرباز و سرهنگ از من جلو افتادند و عراقيها هم ده، بيست تا خمپاره زدند. آنها خودشان را به يك چاله رسانده بودند. دراز كشيدم و دست روي سرم گذاشتم. تا گرد و خاك يك خمپاره ميخوابيد آن يكي فرود ميآمد و سنگريزه و گرد و غبار را بلند ميكرد.
كمي صبر كردم و تا خواستم بلند شوم دوباره يك خمپاره در چند متريام فرود آمد. فكر كردم عراقيها به آنجا ديد دارند براي همين مسيرم را عوض كردم و به سمت چپ رفتم تا از تيررس آنها خارج شوم.
هنوز كمي نرفته بودم كه ديدم كمي جلوتر سه سرباز عراقي ايستادهاند. به خيال اين كه ايراني هستند داد زدم تيراندازي نكنيد ولي يكي از آنها شليك كرد و تيرش درست بين دو پايم خورد.
از خوش شانسي من سربازهاي عراقي به طرفم نيامدند. رفتم طرف چالهاي كه سرباز و سرهنگ آنجا بودند. ديگر رمق و تواني برايم نمانده بود. نيم ساعتي توي چاله استراحت كردم. خسته بودم و پلكهايم سنگين. براي چند دقيقهاي چشمهايم روي هم افتاد و چرتم گرفت.وقتي چشم باز كردم ديدم كمي عقبتر از آنجا يك نيسان ايستاده و سرهنگ غفاري و آن سرباز هم پشتش هستند. خودم را به آنها رساندم و تا پشت نيسان نشستم يك خمپاره بين چرخ جلو و عقب خورد و از زير آن رد شد و كمي آنطرفتر از ماشين منفجر شد.
بيمارستان صحرايي در فاصله يك ساعتي آنجا و در سمت دزفول بود. در آنجا فرنج و شلوارم را عوض كرده زخمم را پانسمان كردند و ما را از آنجا به فرودگاه دزفول بردند. حدود دويست تا از زخميها را جمع كرده بودند توي يكي از انبارهاي فرودگاه تا به جاهاي ديگر اعزام كنند. زخم بيشتر آنها شديد بود. وقتي شدت جراحات آنها را ديدم ديگر درد خودم را فراموش كردم.
در بيمارستان افشار كه نزديك فرودگاه بود، از بازويم عكس گرفتند و گفتند تير رد شده است و خطر زيادي ندارد. حدود ساعت دو بعد ازظهر ما را با يك هواپيماي سي-۱۳۰ به يزد منتقل كردند.
در بيمارستان يزد با صبور(۱۲) و ساجدي هم اتاق بودم. صبور از پشت گردن تير خورده بود و از گوشهاي ساجدي هم خون ميآمد. غير از ما در آن اتاق دو نفر كاشاني هم بودند. دو روز بعد از آن، صبور از تخت پايين آمد و گفت دوباره برميگردد پيش بچهها. گفتم: <<دست كم صبر كن زخمت خوب شود بعد برو!>>
ولي او نماند و رفت. ساجدي هم چهار، پنج روز بعد مرخص شد و به اردبيل برگشت. مردم يزد هر روز به ملاقات زخميها ميآمدند. در چند روزي كه آن جا بستري بودم كلي كتاب جمع كرده بودم. هم مردم هديه ميدادند و هم اين كه آيتالله صدوقي تعدادي از كتابهايش را با مهر و امضاي خودش براي زخميها فرستاده بود.
برادرم بعد از كلي گشتن عاقبت پيدايم كرد و پيشم آمد. وقتي داشت به محل خدمتش برميگشت، گفت پول زيادي همراه ندارد و براي همين به من صد تومن داد و رفت.
ميخواستند مرخصم كنند. وقتي نماينده بنياد شهيد پرسيد: <<پول داري؟>>
گفتم: <<دارم.>>
نفري پانصد تومن ميدادند. ما را به ترمينال بردند و به اتفاق چند نفر از زخميها سوار اتوبوس تهران كردند.
در ترمينال جنوب ماشين پيدا نكردم. انگار همه مردم توي ترمينال بودند. فروردين بود و مسافر زياد. به ترمينال آزادي رفتم. در آنجا هم بليت گير نياوردم. يكي از رانندههاي آشنا مرا ديد و برايم بليت تبريز جور كرد.
اتوبوس در تاكستان براي ناهار نگه داشت. حساب كردم اگر بخواهم با بقيه پولم ناهار بخورم، چيزي برايم نميماند و بقيه راه را بايد پياده بروم. از يزد كه سوار شده بودم چيزي نخورده بودم و سخت گرسنه بودم. پياده شدم و سه تا سيب خريدم ولي خوردن سيبها گرسنهترم كرد.
در بستان آباد پياده شدم. فقط هفتاد و پنج تومان داشتم با خودم گفتم اگر پولم كم آمد با مقر سپاه آنجا ميروم تا كمكم كنند به اردبيل برسم. يك پيكان سوارم كرد و گفت تا سراب ميرود و پنجاه تومان ميگيرد. سوار شدم. وقتي در سراب پياده شدم، آفتاب داشت غروب ميكرد. چند دقيقهاي لب جاده ايستادم و ماشيني سوارم نكرد. يك دفعه با خود گفتم: <<نكند چون نماز مغرب و عشايم را نخواندهام كسي سوارم نميكند؟>>
كنار جاده تيمم كردم و نمازم را خواندم. بعد از نماز كنار جاده ايستادم. يك پيكان داشت ميآمد. دست بلند كردم. ايستاد بدون اين كه سؤالي كند و سر قيمت چانه بزند، گفت: <<بيا بالا.>>
سوار شدم. راه كه افتاد گفت: <<چه كارهاي؟>>
گفتم: <<سرباز.>>
گفت: <<قبل از تو يك نفر گفت پنجاه تومن ميدهد ببرمش اردبيل؛ سوار نكردم.>>
گلويم خشك شد. به اين فكر ميكردم كه اگر بيشتر بخواهد چه كار كنم؟ با خود گفتم به او ميگويم مرا ببرد جلو ساختمان سپاه تا پولش را از دوستانم بگيرم و بدهم.
در ايستگاه سرعين خواست پيادهام كند. هوا سرد بود و روي زمين برف زيادي نشسته بود. گفتم مرا جلوي ساختمان سپاه ببرد. وقتي رسيديم گفتم: <<صبر كن پولت را بياورم.>>
گفت: <<وقتي سوارت كردم با خودم گفتم از تو پول نميگيرم.>>
او رفت و من هم با ماشيني كه بچههاي سپاه دادند به طرف خانه راه افتادم.

پينوشتها:
۱- راوي: حسن طالبي متولد ۱۳۴۱ است. ليسانس الهيات دارد و دبير آموزش و پرورش است. دومين فرزند خانواده است و در عملياتهاي فتحالمبين و والفجر چهار حضور داشته و از جانبازان جنگ است.
۲- دوم بهمن ماه ۱۳۵۹
۳- عوض نوتاش در دهم فروردين ماه ۱۳۴۱ به دنيا آمد و در نوزده سالگي در تاريخ يكم فروردين ماه ۱۳۶۱ در عمليات فتحالمبين به شهادت رسيد.
۴- نيرومند كارمند شهرداري اردبيل است.
۵- فولادي بازنشسته سپاه است.
۶- مصطفي افضليفرد از استادان دانشگاههاي اردبيل است.
۷- كوههايي در اطراف شوش كه به همين نام معروف بود.
۸- زند از شهداي روستاهاي اطراف شهرستان نمين است.
۹- سلمان مكاني، در نهم شهريور ۱۳۴۲ به دنيا آمد و در تاريخ چهارم فروردين ماه ۱۳۶۱ در هفده سالگي در عمليات فتحالمبين به شهادت رسيد.
۱۰- عمليات فتحالمبين ساعت سي دقيقه بامداد يكم فروردين ماه ۱۳۶۱ با رمز يا زهرا (س) در منطقه عملياتي غرب دزفول و شوش، منطقه غربي رودخانه كرخه در منطقهاي به وسعت دو هزار و پانصد كيلومتر آغاز شد.
۱۱- مرحوم عيسيپور كارمند اداره كل راه و ترابري استان اردبيل بود.
۱۲- اصغر صبور فرزند يدالله صبور در سوم ارديبهشت ۱۳۴۱ به دنيا آمد. صبور در دهم ارديبهشت ماه ۱۳۶۱ در منطقه عملياتي امالرصاص در عمليات رمضان به شهادت رسيد.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سالم زیبا (آیُرَکان (در یک گویش پهلوی ، به معنی مکان آتش یا آتشگاه نوار تیپ 1000 متری نوار آبیاری قطره ای خرید قیمت لوله پلی اتیلن امیر مسعودی | مهندس مسعودی کیست سایت پروژه ورساله معماری بشارت رهایی آبکاری کروم در منزل پای تخته سیاه علی رضا نقش Wastronia روزمرگی‌های یک میکروبیولوژیست